شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،  شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.

شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.

پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت می‌کرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.

*هوای گرمی در اتاق فرماندهی سنگینی می‌کرد. فرماندهان گردانها دور تا دور اتاق نشسته بودند و خاموش به ابراهیم که گرم سخن گفتن بود، چشم دوخته بودند:

-برادرا سعی کنید همیشه در قلب بسیج پایگاه داشته باشید. هیچگاه خودتان را از بسیج دور نکنید. چادرهای خودتان را داخل نیروهای بسیج مستقر کنید. مراقب باشید، چادر فرماندهی سوای چادرهای نیروی بسیج نباشد. این موضوع مهمترین فایده‌اش این است که باعث می‌شود تماس شما با بسیجی‌ها قطع نشود. چرا که ما به عنوان یک فرمانده مسئول تک تک افراد تحت امرمان هستیم. هم در این دنیا و هم در آن دنیا ما در قبال این نیروها مسئول هستیم که جواب بدهیم. بخصوص این بسیجی‌های مخلصی که هر قدر هم ما به فکرشان باشیم و برایشان کار کنیم، باز هم دین ما نسبت به آ‌نها برگردنمان باقیست. ما با این سمت فرمانده، مثل یک خدمتگزار باید صبح عملیات سریع خودمان را برسانیم توی خط.

شب عملیات برویم توی خط. باید بالای سر نیروهای بسیجی‌مان باشیم که خوب هدایتش کنیم. ببینیم بسیجی مشکلاتش چیست. ببینیم زخمی‌اش تخلیه شده، ببینیم شهیدش تخلیه شده، به مشکلاتش برسیم. پس برادرا، از حالا خودشان را برای سه شب بعد آماده کنند.

ابراهیم در آخر نفس راحتی کشید و ادامه داد: خب برادرا، اگر سوالی نیست، با یک صلوات ختم جلسه اعلام می‌شود. جمع فرماندهان همراه با گفتن صلوات، از جا برخاستند و در حالیکه صدای همهمه، فضای اتاق را پر ساخته بود، به تدریج محل ستاد فرماندهی لشگر را ترک کردند. اما تنها حاج رسول با درخواست قبلی ابراهیم، در اتاق ماند.

حاج رسول خود را آماده شنیدن سخنان ابراهیم ساخته بود که ناگاه معاون فرماندهی لشگر، برادر هادی، از چهارچوب در سرک کشید تو: حاجی، پیکی که به نقطه صد و نود فرستاده بودید، برگشته و می‌خواهد شما را ببیند.

-باشد، بگو بیاد.

پیک خسته و نفس‌زنان داخل شد: سلام علیکم حاجی.

بسیجی جوان و کم‌ سن و سال بود و از فرط خستگی گو اینکه مسافتی را دویده است، آشکارا قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌شد.

-سلام علیکم، خسته نباشید، چه زود برگشتید.

پیک دستپاچه گفت: حاجی، من دستور شما را به برادر زارع رساندم. هم برادر زارع و هم برادر رشید گفتند ما به هیچ دستوری عمل نمی‌کنیم.

ابراهیم متعجب پرسید: آنها این حرف را زدند؟!

-بله حاجی، من خودم هم از این جوابشان جا خوردم.

ابراهیم زیر لب گفت: عجیب است. و لحظه‌ای در فکر فرو رفت. سپس رو به پیک کرد و گفت: خیلی خب، شما بفرمایید استراحت کنید. دیگر با شما کاری ندارم.

-امر دیگر نیست حاجی؟!

-نه، به امان خدا.

با رفتن پیک، ابراهیم لحظاتی خاموش به فکر فرو رفت. آنگاه سر بلند کرد و به حاج رسول که چشم به او دوخته بود، نگریست و گفت: حاج رسول، بچه‌های شما نمی‌توانند توی عملیات بعدی شرکت کنند. مگر اینکه در اولین فرصت، این گردان را دوباره سازمان بدهیم. گردان مالک در عملیات‌های قبل بیشترین شهید را داده. این گردان را باید با نیروهای جدیدی که به لشگر اعزام شده‌اند، ترکیب‌شان کنیم.

-حاجی، این درست همان چیزی است که توی این چند روز فکر مرا به خودش مشغول کرده.

ابراهیم با اطمینان خاطر گفت: نگران نباش حاج رسول، فردا صبح اینجا بیا تا من این برنامه‌هایی را که درباره گردان مالک دارم، برایت بگویم.

-چشم حتما! نمی‌دانید چقدر خوشحالم کردید، حاجی.

ابراهیم سر تکان داد و گفت: می‌دانم می‌دانم؛ من از همه چی بچه‌ها خبر دارم.

و باری دیگر به فکر فرو رفت. به فکر پیک و پاسخ غیرمنتظره‌ای که به همراه داشت.

صبح، ابراهیم با حاج رسول گرم صحبت بود که پیک دوم نفس زنان وارد اتاق شد و با لهجه مشهدی سلام گفت:

-سلام علیکم حاجی.

-سلام علیکم برادر.

-حاجی چون از قبل فرموده بودید، زودتر جواب را برایتان برسانم، دیگر منتظر اجازه برادرا نشدم و تندی آمدم خدمتتان.

ابراهیم همراه با حرکت سر، به نرمی گفت: مانعی ندارد. حالا اگر نفست جا آمد، جواب را بگو.

پیک با حالتی شرمنده و ناراحت، سر به زیر انداخت  گفت: حاجی البته خیلی می‌بخشیدها. من همانطور که فرموده بودید، پیغام شما را به برادرا رساندم. اما برادر زارع و برادر رشید گفتند ما به این دستور عمل نمی‌کنیم. بعد، گفتند حاجی هیچوقت یک چنین دستوری نمی‌دهند. گفتند ما به این دستور ترتیب اثر نمی‌دهیم. مگر اینکه حاجی با پای خودشان اینجا بیایند و ما از زبان خودشان این دستور را بشنویم.

ابراهیم بهت زده دو زانو نشست و با حالی ناراحت گفت: سبحان‌الله، هیچ معلوم است اینها چه می‌گویند؟!

و به فکر فرو رفت. حاج رسول با کنجکاوی پرسید: حاجی، موضوع برادر رشید و این پیک‌ها چیه؟!

ابراهیم نگاهی به پیک که همچنان منتظر و ناراحت ایستاده بود، انداخت و گفت: «خسته نباشید، شما دیگر بروید.»

و وقتی پیک از اتاق بیرون رفت. ابراهیم نفس راحتی کشید و گفت: والله خودمم هم نمی‌دانم برنامه چیست. چند روز پیش من به برادر رشید ماموریت دادم، یک دسته صد نفری از چند تا گردان بردارد و بروند در نقطه صد و نود مستقر بشوند و توی دید دشمن ده تا چادر بزنند. بعد، خوب توجیه‌شان کردم که اگر کسی از آنها سوال کرد توی آن منطقه چه می‌کنند. یک طوری وانمود کنند که برای شناسایی آمدند تا توی منطقه کار بشود. به برادر رشید گفتم، فعلا افرادت را سریعا در آن منطقه مستقر کن، تا دستورات بعدی را خودم با پیک بفرستم. حالا این پیک دوم من بود که این جواب را برایم آورد.

-بله، پیک قبلی هم که دیروز آمده بود، ظاهرا همین جواب را آورده بود.

ابراهیم از جا بلند شد و گفت: اما این بار باید خودم بروم. حالا دیگر موضوع مهم شده.

حاج رسول از جا بلند شد و نگاهی به انبوه نقشه‌ها، کروکی‌ها و یادداشت‌های تلنبار شده روی هم که پخش زمین بودند، انداخت و گفت: حاجی اگر اجازه بدهید، من می‌روم ببینم موضوع از چه قرار است. اینطوری شما فرصت می‌کنید به کارهای مهم‌تر برسید.

ابراهیم مصمم گفت: نه من خودم می‌روم.

و با قدری ناراحتی ادامه داد: باید بروم ببینم توی آن منطقه چه می‌گذرد که بچه‌ها دیگر حرف‌شنوی ندارند.

حاج رسول با نگرانی پرسید: حاجی، حالا چرا بی‌سیم نمی‌زنید؟

-نه، باید خیلی احتیاط کنیم، سفارش کردم از بی‌سیم استفاده نکنند. این شاخ شکسته‌ها تازگی‌ها همه حرف‌ها را شنود می‌کنند. یک اشتباه کوچک همه چی را لو می‌دهد.

سپس به همراه حاج رسول از اتاق فرماندهی بیرون رفت.

لحظاتی بعد، ابراهیم سوار بر موتورسیکلت، در دل دشت به سرعت پیش می‌راند. موتورسیکلت با حرکت سریع خود بر خاک نرم و لغزان دشت، رد باریکی از غبار را تا دهها متر در پشت سر باقی می‌گذاشت. آفتاب ظهر، دل دشت را چون آتش زیر خاکستر، داغ و سوزان ساخته بود. حرکت پرشتاب تایرها، گویی تلی از خاکستر آتش سوزان را پشت سر خود به هوا می‌پاشید.

ادامه دارد...

انتهای پیام/ب


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, ] [ 19:22 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 121
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 126
بازدید ماه : 441
بازدید کل : 19170
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1